ترجمه درس 2 عربی 2
هوا گرم است و مردم در خانه هايشانند . امام علـﯽ (ع ) بسوﻯ بازار خارج شد .
- الآن بيرون نرو ..
- آفتاب ، سوزان است ..
- نه .. شايد حاجتمندﻯ كمك بخواهد .
و در راه ..
- سنگين است .. سنگين است .. اما چاره نيست .. بچه ها .. گرسنگـﯽ .. تشنگـﯽ .. چكاركنم ؟
ا مام علـﯽ ( ع ) به او نگريست . آمد و كوزه را از او گرفت و به خانه اش برد و در مورد حالش از او سؤال كرد .
- ( حضرت ) علـﯽ بن ابيطالب(ع) همسرم را به مرزها فرستاد و بعد از چند روز خبر مرگش را شنيديم . در حالـﯽ كه من صاحب
كودكان يتيمـﯽ هستم و چيزﻯ ندارم . ( اين ) تنگـﯽ مرا مجبور كرده تا براﻯ مردم كار كنم .
امام علـﯽ ( ع ) با ناراحتـﯽ به مركز حكومت رفت و زنبيلـﯽ كه در آن غذا بود ، برداشت و برگشت و در را كوبيد .
- چه كسـﯽ در مـﯽ زند ؟
- من ، آن بنده اﻯ هستم كه كوزه را با تو برد . در را بگشا . چيزﻯ براﻯ بچه ها دارم .
- خداوند از تو راضـﯽ باشد و بين من و علـﯽ بن ابيطالب ( ع ) داورﻯ كند .
امام علـﯽ ( ع ) وارد شد و فرمود : همانا من دوست دارم ثواب بدست آورم . پس مرا براﻯ يكـﯽ از اين دو كار برگزين : آماده كردن نان يا بازﻯ با بچه ها .
- من در درست كردن نان ، از تو تواناترم . پس تو با بچه ها بازﻯ كن .
امام علـﯽ ( ع ) بسوﻯ دو كودك كوچك از بین آن ها رفت و در دهانشان خرما گذاشت ، در حالـﯽ كه به هر يك ازآن دو مـﯽ گفت : پسر عزيزم ! در آنچه بر تو گذشت ، علـﯽ بن ابيطالب را حلال كن .
يك ساعت بعد ..
- برادر! تنور را روشن كن ..
- خدايا ! خير و ثـوابت را بر اين مرد ببار .. اما .. علـﯽ بن ابيطالب .. چگونه .. ؟ او به حال درماندگان نمـﯽ نگرد .. ما
درمانده ايم ، اما او ..
امام علـﯽ ( ع ) مبادرت به روشن كردن نمود . زمانـﯽ كه آن را روشن كرد : بچش اﻯ علـﯽ ! اين جزاﻯ كسـﯽ است كه بيچارگان و
يتيمان را فراموش كند .
در اين هنگام خانمـﯽ آمد و خليفه ﻯ مسلمانان را مشاهده كرد و تعجب نمود .
- اﻯ واﻯ بر تو .. آيا مـﯽ دانـﯽ او كيست ؟ او امير مؤمنان است .
- واﻯ بر من .. چكار كنم ؟ پس با عذر خواهـﯽ بسويش رفت ..
شرمم باد ! واﻯ بر من .. ببخشيد .. معذرت مـﯽ خواهم .. اﻯ امير مؤمنان ، ببخشيد ..
- نه .. نه .. بلكه در آنچه از كارت كوتاهـﯽ كردم ، من از تو شرم دارم .
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت